عشق

عشق زیستن است ، اما برای فنا .

چنگ بي قانون

خدارامحتسب ما را بفریاددف ونی بخش ××××× که سازشرع زین افسانه بی قانون نخواهدشد

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت


مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب , چرائی گفت و خواب از سر گرفت .
مرغ , وائی کرد , پر بگشود و بست
راه شب نشناخت در ظلمت نشست .
 من همان مرغم , به ظلمت باژگون
 نغمه اش وای , آبخوردش جوی خون .
دانه اش در دام تزویر فلک
 لانه بر گهواره ی  جنبان ِ شک .
 لانه می جنبد وز او ارکان مرغ
 ژیغ ژیغ اش می خراشد جان ِ مرغ .
 « ای خدا ! گر شک نبودی در میان
 کی چنین تاریک بود این خاک دان ؟
گرنه تن زندان تردید آمدی
 شب پر از فانوس ِ خورشید آمدی .»
 من همان مرغم که وای آواز او
 سوز مأیوسان همه از ساز او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب , خوش از مرغی که در فریاد اوست
 گاه بالی  می زند در قعر ِ آن
 گاه وائی می کشد از سوز جان .
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
 لاجرم این بند بر پایش نبود .
وای گر تابد به زندانبان  ریش
 آفتاب عشقی از محبوس ِ  خویش !
 من همان مرغم , نه افزونم نه کم .
قایقی سرکشته بر دریای غم :
گر امیدم پیش راند یک نفس
 روح دریایم کشاند باز پس .
 گر امیدم وانهد با خویش تن
 مدفن دریای بی پایان و , من !
 ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا , امید ! پاروئی بگیر ! 
 خود نه از امید رستم نی ز غم  ,
 وین میان خوش دست و پائی می زنم .
 من همان مرغ که پر بگشود و بست
 ره ز شب نشناخت , در ظلمت نشست .
نه غم جان است و نه پروای نام
 می زند وائی به ظلمت , والسلام

هیچ نظری موجود نیست:

فهرست وبلاگ من

کل نماهای صفحه

سوخته دلان

هرچه از دل برآید لاجرم بردل نشیند

ویرایشگر متن

یا با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
اینجا ایران است سرزمین من سرزمین کسانی که ایمانشان و عقیده خویش استوارند،. با پشتیبانی Blogger.

تجارب پیامبری

د ،