
او عشق من بود دلیل بودنم و علت ماندم و حقیقت رفتنم ،
هر جای تاریخ که حرکت می کردم او را می دیدم ؟ در نگاه ها ، نگاهش را می دیدم .
در اشک ها خاطره اش را .
انگار تاریخ بود، که برهر قامتی نقشی از خویش از خیال را حک می کرد .
و شتابان به آرامی به پیش می رفت ،
حقیقتی را در خویش به بند گشیده بود .
زیرا او بند های تاریخی خویش را دریده بود .
هرگز به قفا نظر نداشت ، جلو را به امتداد افق می نگریست .
خط سیرش ، خط حرکتش ، را در تک تک ستارهای شب ،به روشنی روز می توان یافت ؟
غروب را هرگز نظر نداشت ، رو به چشمه خورشید تطهیر کرده .
تطیهر نیاز ، مشتاق کمال ، فارغ از بزم فراق به وصال رسیده بود،
هرگز به اندیشه تاریخ نظر نکرده بود تاریخ را به نظر خویش اندیشه کرده بود ،
رازپرواز را از بال های خویش نیاموخته بود ، بلکه بال ها از او راز پرواز آموخته بودنند.
عشق بازارش نبود ، بازار بدنبال عشق او بود ،
عالم رانگاه نمی کرد ، عالمی او را نگاه می کردنند .
بیمار چشمان کسی نبود ، چشمان بیمار به دنبال او بودنند .
کیمیایی خاک نبود ، کمیاب خاک بود .
همه ی عبارت ها را می نگاشت ، اما عبارتی نبود .
همه ی چیز را می شکافت ، اما تیغ نبود .
همه نوشتها را می نگاشت ،اما قلم نبود .
همه ی بیماران را دوا می کرد ، اما طبیب نبود .
همه ی عشق ها را التیام می بخشید ، اما معشوق نبود .
همه ی راه ها را بلد بود ، اما راهبر نبود .
نگاه نافذ هر عاشق بود . اما عاشق نبود .
کانون عصیان و قیام بود ، اما آرام و ساکت .
تاریخ می نگاشت ، اما در تاریخ نبود .
همه چیز داشت ، اما مَرد نبود ....................؟؟؟؟؟؟؟