تب بیخودی من تاب توان زمن ربود.......
تب سرد شبهای زمستانی روحم را و جسمم را له می کند مچاله می کند در خود می پیچد و به گنداب تن سرازیرش می کند . تا التهاب بودن را اندکی التیام ببخشد ،
تا فراق و هجران تو را در خود احساس نکنم ، من هرگز تو نمی شوم ، این زجر بزرگ روحمم را ماننده خوره ای می خورد و هرروز اندکی قامتم در نبودن تو کوتاه و کوتاه تر می کند ، تا بی مقدارترین موجود هستی شوم ، تا بی مقداری در بودن من مقدار پیدا کند تا بی ارزشی از بی ارزشی من حیات یابد ، تا کی باید این درد را به دوش بگشم ودر سرازیر جهالت خویش حمل کنم ، تا کی نبودنت مرا می شکند و اندک اندک در تلاطم این وادی ترسناک رهایی می کند ، مرا عهد با تو ، مرا حکایتی با تو بود ، همان حدیت بزرگ خلقت که تا بیدار شدم بر دوشم نهاده بودی ، که بر گریبانم افکنده بودی ، تلاش کردم که از دستش و از اسارتش خلاصی شوم ، ولی در اولین قدم از بهشت برخوداری و نعمت رانده شدم، و به کویرستان تنهای و بی کسی خویش رانده شدم ، اما تنها وتنها ، چیزی که مرا در این وادی حیات و داوم بخشید و رنج های فراق را از اندرون بیرون کرد تو بودی ،که همواره در من بودی و با من بودی ، احساس گرمایی عجیبی در خود حس می کردم آن احساس گر م و لطیف و فرح بخش تو بودی ، مرا از گل و شراب دل آفریدی تا همیشه در تنهایم تورا لمس کنم و با تو همنشین و هم صحبت باشم با انس بگیر م و بی تو درد ، من نمی دانستم که این بار بر دوشم تا این اندازه سنگینی می کند ، من نمی دانستم که عشق را هیچکس نمی تواند حمل کند ، من تنها در این وادی با این بار امانت این فراق نامه را برای تو که سیلب اشک من و هراس من از منی که به تو نظر می کنم و از منظره چشمان خویش در شمایی خیره می مانم تا مگر این طغیان بی حد را با زمهریر نگاهایی ماندن جبران آرام کنم ..... ناتمام ماند شاید روزی تمامش کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟