عشق

عشق زیستن است ، اما برای فنا .

چنگ بي قانون

خدارامحتسب ما را بفریاددف ونی بخش ××××× که سازشرع زین افسانه بی قانون نخواهدشد

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

آري اينچنين بود برادر

اين است که برادر بعد اين پنج هزار سال از ترس ان معبدها که تو ميشناسي و من ميشناسم از ترس ان بناهاي عظيم که تو قربانيش شدي و من قربانيش و از ترس ان قدرتهاي وحشتناک ، من اکنون …برادر! آمده ام کنار يک خانه گلي ، متروک ، خاموش ، ياران ان پيام آور از پيرامون اين خانه کنار رفته اند و تنهاست ، همسرش تن به مرگ داده است و خودش در نخلستان هاي بني نجار ، همه رنجها و درد هاي من و تو را با خدايش مي گريد ؛ من سرم را به کنار در اين خانه متروک گذاشتم و از ترس ان معبدهاي وحشتناک و از ترس ان قصرها و از ترس ان گنجينه ها که همه با خون و رنج ما فراهم شده در اين هزاران سال به اين خانه پناه آوردم ، اين است برادر … او و همه کساني که به او وفادار مانده اند، از تبار و نژاد ما رنج ها ديده ها بودند … همه آنها … او براي اولين بار زيبايي سخن را نه براي توجيه محروميت ما و توجيه برخورداري قدرتها بلکه زيبايي سخنش را که قهرمان سخن وريست براي نجات ما و آکاهي ما استخدام کرد او بهتر از دموستن سخن مي گويد اما نه براي احقاق حقش ، او بهتر از بوسه ي خطيب سخن مي گويد اما نه در دربار لويي ، بلکه بر سر قدرت ها و بلکه پيشاپيش ستم ديدگان ؛ شمشيرش را نه براي دفاع از خود يا خانواده خود يا نژاد خود يا ملت خود و نه براي دفاع از قدرتها بزرگ بلکه بهتر از اسپارتاکوس و صميميتر از او براي نجات ما در همه صحنه ها به چرخ آورده است ؛ او بهتر از سقراط مي انديشد اما نه انديشه اي براي اثبات فضايل اخلاقي و اشرافيت که بردگان از آن محرومند بلکه براي اثبات ارزش هاي انساني که در ما بيشتر است ، زيرا او وارث قارون ها و فرعون ها نيست و وارث معبدان نيست او خود نه محراب دارد و نه مسجد ، او خود قرباني محراب است ؛ او با خدا سخن مي گويد ، او مظهر عدالت است ، او مظهر تفکر است ، اما نه در گوشه ي کتابخانه ها و مدرسه ها و آکادمي ها و نه در سلسله علما تر تميز روي طاقچه نشسته ! که از درد و رنج و گرسنگي مردم خبر ندارد از پس غرق در تفکرات عميقه … نه برادر ! ، او همان طور که در عمق آسمان ها پرواز مي کند در همان حال ناله ي کودک يتيمي تمام اندامش را مشتعل کرد و او در همان حاله محراب عبادت ، رنج تنش را فراموش مي کند و نيش خنجر را در همان حال … ! . فرياد مي زنه به خاطره ظلمي که بر يک زن يهودي شده است ، فرياد مي زند که اگر کسي از اين ننگ بميرد قابل سرزنش نيست ، او برادر ، مرد شعر است و مرد زيبايي سخن اما نه چون شاهنامه که در تمام شست هزار بيت آن تنها يک بار از نژاد ما (بردگان) سخن گفت و از يکي از برادران ما ، « کاوه » اين آهنگري که معلوم بود از تبار ماست ، اما اين آهنگر با اينکه آزادي و انقلاب و نجات مردم و ملت را تعهد کرد اما تا آمد بيرون … درون شاهنامه ترغيب مي کنند که اين تنها قهرمان از تبار ما که پا به شاهنامه گذاشته است ؛ چه شد؟ کجا رفت؟ ناگهان ميبينم گم شد ، چرا که درخشش نژاد و تبار «فريدون» پيش آمد ؛ اين است که چند خط بيشتر از او در تمام شاهنامه نيامد .
اکنون نيز برادر در عصري و وضعي و جامعه اي زندگي مي کنم که باز به او محتاج هستم و همه هم نژادان و هم طبقه هاي من نيز به او احتياج دارند ؛ او بر خلاف پيامبران ديگر ، بر خلاف نخبه ها و اديشمندان ديگر و برخلاف حکيمان ديگر که .
اگر نابغه هستند ، مرد کار نيستند .
و اگر مرد کار هستند ، مرد انديشه و فهم نيستند
و اگر هر دو هستند ، مرد شمشير و جهاد نيستند
و اگر هر سه هستند ، مرد پارسايي و پاکدامني نيستند
و اگر هر چهار هستند ، مرد عشق و احساس و لطافت روح نيستند .
و اگر همه اين ها هستند ، خدا را نمي شناسند و خود را در ايمان گم نمي کنند ، خودشان هستند او بر خلاف همه اينها مرديست در همه ابعاد انساني ، مرديست که در همه خدايان و رب نوع هاي قدرت ،انديشه ، کار ، برادر کار …
کار برادر … او همچون يگ کاگر همچون من و تو کار مي کند با پنجه هايش که سطر هاي عظيم خدايي را رويه کاغذ مينوسيد با همان دست ها و پنجه ها ، پنجه در خاک فرو مي کند و چاه مي کند ، غنات کنده … و آب در شوره زار برآورده … درست يک کارگر اما نه در خدمت اين و آن و نه در خدمت خودش … در داخل غنات ناگهان فرياد ميزند و ميگه منو بکشيد بالا !! و وقتي که او را بالا ميکشند سر و رويش پر از گل مي باشد و آب در حال شترک زدنه ، در آن بيابان سوزان پيرامون مدينه نهر جاري ميشه و بني هاشم خوشحال ميشند ، بلافاصه در همان حال که هنوز نفس نگردانده ميکويد : زنده باد بر وارثان من که يک قطره از اين آب نصيب ندارند . و اکنون ما نيزمنديم به يک پيشوا ، براي اينکه از همه تمدن ها و مذهب ها و فرهنگ ها يا انسان ها يک حيوان اقتصادي ساخته اند يا يک حيوان نيايش گر درون گراء فردي در دخمه هاي عبادت و روحانيت ؛ يا مرده انديشه و تفکر عقلي ساخته اند ، بي احساس ، بي دم ، بي عمق ، بي عشق و يا مرده احساس و الهام ساخته اند ، بي عقل ، بي تفکر ر، بي منطق ، بي علم … .
و او مرد همه اين ابعاد بود . .
رب نوعه زحمت کشيدن و کار و کارگري ، رب نوع سخن گفتن ، رب نوع جهاد کردن ، رب نوع اخلاص ورزيدن ،
رب نوع وفادار ماندن ، رب نوع رنج ، رب نوع سکوت ، رب نوع فرياد ، رب نوع عدالت … .
و اکنون برادر من در جامعه اي هستم که در برابر من دشمن است ، در يک نظام نيرومند در بيش از نيمي از جهان و به عبارتي بر همه جهان حکومت مي کند ! و نسل مرا براي بردگي تازه از درون مي سازد ، ما اکنون بظاهر براي کسي بيگاري و بردگي نمي کنيم ، آزاد شده ايم ، بردگي برافتاده است ، اما برادر از سرنوشت تو بردگي بدتري را محکوم شده ايم ، انديشه ما را برده کرده اند ، دل ما را برده کرده اند ، اراده ما را تسليم کرده اند و ما را به يک عبوديت آزاد گونه پرورده اند و راه ساخته شدن ما مجدد فقط و فقط با قدرت علم ، جامعه شناسي ، فرهنگ ، هنر ، آزادي هاي جنسي ، آزادي مصرف و عشق برخورداري ممکن خواهد بود ؛ از دورن ما و از دل ما ، ايمان به يک هدف ، مسئوليت انساني و اعتقاد به مکتب او از بين برده اند و اکنون ما در برادر اين نظام هاي حاکم بر جهان ، کوزه هاي خالي زيبايي هستيم که هر چه آن ها ميسازند ، مي بلئيم و ما اکنون به نام فرقه ، به نام خون ، خاک و به نام خود او و مخالف او ، قطعه قطعه مي شويم تا هر قطعه اي لقمه اي ، راحت الحلقوم در دهان آن ها باشيم ؛ تفرقه ، پيروان او را ، برادر ! و پيروان آن مکتب را برادر به جان هم انداختند ، اين دشمن اوست ، چرا در چنين سرنوشتي که در جهان و بر ما حکومت مي کند با او دشمني مي کنه ، به خاطر اين که او با دست بسته نماز ميخواند ، او با اين دشمني ميکنه به خاطره اين که اين با دست باز نماز ميخوانه ، اين دشمن او چون او مهر نداره و بر فقر سجده مي کنه ، او دشمن کينه توزي که اين نو برداشته ؛ جنگ ها را و خصومت ها را و جبهه ها را تا اين اندازه تنگ کرده اند و روشن فکران ما را به کلي به سرزمين ديگري رانده اند و چوپانانش خودشان ؛ … اختلاف … .
اما در پيرايه هاي بسيار زيبايي که بر خلاف تو تو اربابت را به سادگي مي شناختي! و شلاقي را که ميخوردي دردش را به سادگي احساس مي کردي! و مي دانستي که برده اي! و چرا برده اي! و کي برده شدي! و چه کساني تو را برده کرده اند ، ما اکنون سرنوشت تو را داريم اما بي آنکه بدانيم چه کسي ما را برده اين قرن کشانده است و از کجا غارت ميشويم و چگونه به تسليم و انحراف انديشه و چگونه به عبوديت هاي زميني دچار شده ايم و اکنون نيز ما را همچون چهار پايان ، نه تنها به بردگي مي کشند بلکه به بهره کشي گرفته اند ، بيش از عصر تو و بيش از نسل تو برادر ما بهره مي دهيم ، همه اين نظام ها و قدرت ها و اين ماشين ها و سرمايه ها و اين کاخ هاي بزرگ جهان را ما با پوست و رنج و پريشاني و محروميت خود به چرخ انداخته ايم و فقط به اندازه اي ميدهند که تا فردا باز به کار آييم ، عدالت برادر بيش از عصر تو محروم است و ظلم و تبعيذ طبقاتي و ستم بيش از عصز توست با چهره تازه و پيرايه هاي تازه تر و برادر «علي» تمام عمرش را بر رويه اين سه کلمه گذاشت ، مظهر بيست و سه سال ، تلاش و جهاد براي ايجاد يک ايمان ، در درون وحشي هاي متفرق ، بيست و پنج سال سکوت و تحمل براي حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراطوري هاي روم و در برابر استعمار ايران و همچنين پنج سال کوشش و رنج براي استقرار عدالت و براي اينکه همه کينه هاي ما را با شمشير خودش بيرون بکشد و ما را آزاد کند ، نتوانست … ، اما توانست مذهبي را و پيشوايي و سيادتي را براي هميشه ، براي من و ما! برادر! اعلام کند ، مذهب عدل و مذهب رهبري خلق و قانون… . .

و علي سه شعار گذاشت ، سه شعاري که همه هستي خودش و خاندانش قرباني اين سه شعار شدند : « مکتب » ، «وحدت» و «عدالت» . و سلام .

هیچ نظری موجود نیست:

فهرست وبلاگ من

کل نماهای صفحه

سوخته دلان

هرچه از دل برآید لاجرم بردل نشیند

ویرایشگر متن

یا با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
اینجا ایران است سرزمین من سرزمین کسانی که ایمانشان و عقیده خویش استوارند،. با پشتیبانی Blogger.

تجارب پیامبری

د ،